کلبه دل

به صلیب صدا مصلوبم ای "دوست"

کلبه دل

به صلیب صدا مصلوبم ای "دوست"

ازیاد رفته


ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد، صیّاد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را
روزی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
پر شور از حزین است امروز کوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد



عجب صبری خدا دارد !

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه اول

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی

بروی یکدگر ویرانه میکردم .

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسته ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم

نخستین نعره مستانه را اموش آندم

بر لب پیمانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

زمین و آسمان را

واژگون ، مستانه میکردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

نه طاعت میپذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها نیز کرده

پارع پاره در کف زاهد نمایان

سبحه صد دانه میکردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون  صحرا گرد بی سامان

هزاران لیلی نازآفرین را کو بکو

آواره و دیوانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد

گردش این چرخ را

وارونه بی صبرانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

که میدیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کُش

بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

 

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد

وگرنه من به جای او چو بودم

یکنفس کی عادلانه سازشی

با جاهل و فرزانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !    عجب صبری خدا دارد !

گریه کن سرباز!

بنام خدا




نظامی زن انگلیسی که پس از بازگشت از ماموریت خود در عراق،
 فرزندش را در آغوش می فشارد.

گریه کن که تاج زن بودن از سرت افتاده...
گریه کن که هیچ لذتی به پای مادری نمی رسد و تو را محروم کرده اند، ذائقه ات را خراب کرده اند...
اما
من چند حرف دیگر با تو دارم سرباز...
تو مادری، حق داری بچه ات را دوست داشته باشی... حق داری برایش دلتنگ شوی...
سوالی از تو دارم :
این کودک را می شناسی؟


می بینی پدرش با چشمان بسته، چگونه صورتش را لمس میکند؟
می بینی چگونه کفشهایش را درآورده تا در آغوش پدر، گم شود ؟
 
این دختر را چطور؟


حتماً او را دیده ای...
در کوچه پس کوچه های بصره... پای برهنه می دوید و خنده کودکانه ای بر لب داشت...
این پدر را میشناسی؟


این اما مال افغانستان است.
شاهکار قدیمی تر شما.
اما مگر زخم این پدر کهنه می شود؟
این هم کادوی یکی دوسال قبل توست برای کوکان افغان.........
از این دست اگر بخواهم برایت بیاورم، بسیارست...
سردشت خودمان، شلمچه ، قانا... صبرا و شتیلا... و ....
............ ...
............ ...
............ ...
گریه کن سرباز
گریه کن سرباز

شناخت انسانها



انسان های بزرگ در باره عقاید سخن می گویند

انسان های متوسط در باره وقایع سخن می گویند
انسان های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند
انسان های بزرگ درد دیگران را دارند
انسان های متوسط درد خودشان را دارند
انسان های کوچک بی دردند
انسان های بزرگ عظمت دیگران را می بینند
انسان های متوسط به دنبال عظمت خود هستند
انسان های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند
انسان های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند
انسان های متوسط به دنبال کسب دانش هستند
انسان های کوچک به دنبال کسب سواد هستند
انسان های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند
...


جدال عشق و عقل


دل گوید: عشق آورده ام

عقل گوید:عشق ! عشق چیست؟

دل: مفهوم بودن است.

عقل: بودن برای چه؟به کجا؟

دل: به آن بالا!

عقل:تا آسمانها؟

دل:بالاتر تا خلوت خاص حضرت عشق!

عقل:چه خوب من هم میتوانم بیایم؟

دل:تو نه ولی اگر خودت را فراموش کنی بابالهای عشق آری.

و این ادامه دارد......

ادامه مطلب ...