گفتم: خدایا از همه دلگیرم
گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟
گفتم: خدایا دلم را ربودند گفت: پیش از من؟
گفتم: خدایا چقدر دوری گفت: تو یا من؟
گفتم: خدایا تنها ترینم گفت: پس من؟
گفتم: خدایا کمک خواستم گفت: از غیر من؟
گفتم: خدایا دوستت دارم گفت: بیش از من؟
گفتم: خدایا اینقدر نگو من گفت: من توام تو من...
انسان بودن سخت گران است......
انسان بودن سخت گران است........
دگــــر انسان بودن هم ارزوست.....
من و تو هستیم میبینیم....
می شـــکنیـــــم.....
مــــــی ســـــوزیم....
اما باز هم زندگی می کنیم.....
حکم ما زندگی کردن. ...
حکم حاکم بزرگ ما قضاوت کردن...
تو باش انسان....
حاکم بزرگ شهر ما می بیند ...
و عادلانه حکم می کند...
نترس انسان باش ..
حکم هایش عادلانه ست ...
نترس.
نکته هایی جالب اما پند آموز..
- هرگز برای خوشبختی امروز و فردا نکن - نماز وقت خداست انرا به دیگران ندهیم - هرگاه در اوج قدرت بودی به حباب فکر کن - هر چه قفس تنگ تر باشد، آزادی شیرین تر خواهد بود - دروغ مثل برف است که هر چه آنرا بغلتانند بزرگتر می شود - هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود چیزی یاد نگرفتم - خطا کردن یک کار انسانی است امّا تکرار آن یک کار حیوانیست - کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی ... نه حاشیه ای از یاد رفتنی
داستان پیرمردی مهربان
دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت
وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت
می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو
گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد
که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد
دختری گفت
دختری گفت:
اولش رویا ،آخرش بازی است و بازیچه
مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و ز خم و تاول کف دســت
پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب ، این به تو نیامده اســـت
رهروی گفت: کوچه ای بن بست
سالکی گفت: راه پر خم و پیــچ
در کلاس سخن معلم گفت:عین و شین است و قاف ، دیگر هیچ
دلبری گفت: شوخی لوسی است
تاجری گفت : عشق کیلو چند؟
مفلسی گفت: عشق، پرکردن شکـم خالی زن و فـــرزنـــــد
شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه
عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه
شیخ گفتا: گناه بی بخشش
واعظی گفت : واژه بی معناست
زاهدی گفت: طوق شیطان است
محتسب گفت: منکر عظما است
قاضی شهر عشق فرمود: حد هشتاد تازیانه بـه پشت
جاهلی گفت: عشق را عشق است
پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالی است ،یعنی آواز آن از دور خوشست
چون که بالا گرفت بحث و جدل بین آن قیل و قال من دیدم
طفل معصوم با خودش می گفت:
من فقط یک سوال پرسیدم!